۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

دوشنبه اعتراض یا شیث رضائی؟- آقا ممد بیدار شو!ا


آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...

1- آقا ممد یکی از بچه های محل ما بود که حدیث خواب سنگینش را تقریبا همه اهالی محل شنیده بودند. برای اینکه ساعت 8 از خانه بیرون بره خانمش مجبور بود از ساعت شش فعالیتش را برای بیدارکردنش شروع کند . با ممد جون پاشو و عزیزم گفتن  و نوازش شروع میشد تا کم کم کار به فحش وسیلی و مشت و لگد میکشید  تازه به اینجا که میرسید آقا ممد  با چشم های بسته از جا بلند میشد و با کمک خانمش به دستشوئی میرفت. زنش تعریف میکرد که حتی وقتی آب به صورتش میزنه هنوز خوابه و با همان وضعیت به سر سفره صبحانه میاوردش و لقمه لقمه به دهنش میگذاشت یکی تو سر شوهرش میزد دو تا تو سرخودش میگفت خاک برسر بابام با این دختر شوهردادنش!. میگفتن شبها از ترس دزد همه درها را چند قفله میکنند . چرا که دزدی که پاش به این خانه میرسید بدون هیچ مانعی هرکاری مایل بود می توانست انجام دهد. تاکید میکنم هرکاری! حتی دراز کشیدن در تخت, کنارممد آقا

2- وضعیت جنبش سبز بعد از25 بهمن 89 مرا بی اختیار بیاد ممد آقا میاندازد. ناآگاهی با خواب بسیار متفاوت است . ما به خوبی میدانیم در چه قطاری نشسته ایم و با سرعت بطرف چه پرتگاهی میرویم. این همان ماشین بی فرمان یا قطار بی ترمزی ست که بیش از ده سال پیش دردوره اصلاحات حسین شریعتمداری بوضوع در باره آن صحبت کرده بود. مردم ما نسبت به خطر ناآگاه نیستند, وگرنه در انتخابات سال 88 با آن وسعت شرکت نمی کردند. اما این خواب سنگین بیموقع در شرایطی که همه چیز نشان از نزدیک شدن به پرتگاه دارد بسیارحیرت اوراست. خواب یعنی چشم بستن به واقعیتهای جاری و عدم واکنش مناسب با شرایط. خواب یعنی اینکه  بجای واکنش سریع به وضعیت قطار بی ترمزو رانندگان دیوانه ای که مارا با خود به ته پرتگاه میبرند در کوپه های خود بنشینیم ومثلا جدول حل کنیم. یااخبار مربوط به شیث رضائی را با ذوق و شوق دنبال میکنیم ,درحالی که  ندای "ملت بیدار شو" که زندانیان سیاسی با گوشت و استخوان و عمر خود فریاد میکنند , نمی شنویم.

3- فراخوان دوشنبه های اعتراض که توسط مصطفی تاجزاده مطرح گردید اولین فریاد نبود پیش از این بسیاری از این فریادهای "ملت بپاخیزید" از منادیان بیداری مثل عیسی سحرخیز, مجید توکلی, منصور اسانلو , مهندس طبرزدی و...بسیاری دیگر همچون ندا و سهراب و فرزادها...با جانشان فریاد شده بود. هنوز رهبران در حصرند, زخم مادران داغدار فقط کهنه تر شده, از فرار دزدان و اختلاس گران می توان فهمید تا پرتگاه فاصله ای نیست. شاید این آخرین صدای صداها باشد. باید بیدارشویم

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت


شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند


دیگر کسی به  عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید


در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند


چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده  گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت


مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکهء درشت سیاهی
تصویر مینمودند

مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون  میریخت
آنها به خود میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب



شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها


شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست


آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
 آه ای صدای زندانی - فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: