۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

رنجنامه نرگس فریاد «انسانیت مدفون» ماست در زیر خروارها...؟


آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...

در زیر خروارها...چی؟نمی دانم ! فقط فریاد انسانی را شنیدم در زیر خروارها...شاید زیر خروارها خاک,آهن,بتون و همینطور زیر خروارها هزاران چیز دیگر. همین را میدانم که صدای فریادی شنیدم از جائی دور مثلا در انتهای زمین, در اعماق, درمرکز زمین. انقدر دور که «قاعدتا» نباید شنیده شود. آنجا که حتی انسانیت ذوب میشود و دیگر تفاوتی میان من و تو ونرگس نیست. گاهی این انسانیت مشترک ذوب شده چنان گدازان است که سنگها را میشکافد و از درون لایه های مختلف خاک سرد شده گذر کرده و به بیرون پرتاب میشود. مثل فریاد نرگس که از میان دیواربتونی و آهن همچون آتشفشان سر برآورد.
همین عصر دیروز بود که دست نوشته نرگس را بنام رنجنامه میخواندم و سطر به سطرکه پیشتر میرفتم احساس میکردم چیزی در درونم ذوب میشود و همراه با گدازه ها به اعماق میرود. چند ساعت زمان نیاز داشت تا حقیقت را دریابم.
حقیقت بهمین سادگی اما بسیارهراسناک است.  حقیقت معکوس چیزی ست که تا کنون بما آموخته اند!. این زنده گان هستند که در اعماق دفن میشوند و ما مرده ها در سطح قدم میزنیم. این مرده ها هستند که بی تفاوت لبخند میزنند, به خرید میروند,دست زن و بچه شان را میگیرند و به پارک میروند و نمیشنوند.ما در سطح سرد شده زمین قدم میزنیم و گمان میکنیم زنده ایم و چنان از انسانیت خود فاصله گرفته ایم که حتی فریاد درونی خود را نمیشنویم. وجود زنده ای از «من» که در کنار نرگس رنج میکشد و فریاد میزند انگار قرنهاست دفن شده است. آنکه با صابر قلبش از کار میافتد. با هاله  به زمین می افتد و با فرزاد بالای چوبه دار میرود.
اتحاد میان «انسانها» در همان اعماق است که مفهوم میابد. در انجاست که فقط جوهره انسانی ما نمایان میشود. دیگر تفاوتی میان چپ وراست, این جناح و آن جناح,این قوم و قوم دیگر, مذهبی و لا مذهب نیست. درد مشترک را از میان کلام نرگس میتوان بخوبی دریافت:

"خدایا با تو کار دارم نه با بندگانت. تو، من مادر را سرشار از عشق به فرزند آفریدی و به یک باره دو طفل به من بخشیدی. نه ماه در وجودم گذاشتی و در یک تن نفس کشیدیم. شب ها و روزها در آغوشم پروراندی و آن ها اکنون ۵ سال دارند، محتاج آغوش من، در حالی که حتی پدر نیز در کنارشان نیست و اکنون اینگونه آغوشم از جگر گوشه هایم خالی است و فرزندانم بدون پدر و مادر چراغ خانه ام را روشن نگه داشته اند

چه بگویم از لحظه ی جدا شدنم و از اشک های روان بر گونه ی طفلانم. این قلم می جنبد و جانم را می گیرد. نوشتن برایم آسان نیست اما می گویم و می نویسم تا شاید دیگر برای هیچ طفلی تکرار نگردد من یک مادر دور از فرزندان و بیمارم و چنین از مادر موسی گفتم و از درد خود ناله کردم تا بگویم “قدرت عشق مادران برتر از هر قدرتی ست ” منشا این قدرت عشق است و مهر مادری که خداوند از رحمانیت خود برگرفت و در وجود مادران نهاد

محروم کردن کودکان ازین مهر و رنج دادن مادران از این هجر، گناه نابخشودنی ست. و من با هزاران امید از چهاردیوار زندان این نامه نوشتم تا شاید به زودی زود و با لطف الهی در این سرزمین و در هر سرزمینی دیگر در این کره ی خاکی این رنج پایان پذیرد(از رنجنامه نرگس محمدی)ا

و همه آن دنیائی که پیش از این ساخته بودم بهمین راحتی بر باد رفت با نامه ای برآمده از قلب تپنده زمین. جائی که تفاوتی میان من و نرگس نیست. جائیکه همه با هم رنج میکشیم بخاطر علی و کیانا. دلم برای مردم کشورم میسوزد در سرزمینی که بنام امنیت, کوچکترین امنیتی نیست. برای علی و کیانا که اجساد هزار ساله امن ترین آغوش را  بنام اقدام علیه امنیت کشورازایشان گرفته اند و تنها به حال خود رها کرده اند. حالا میفهمم که چگونه میتوان بازجو باشی و دستبند و زنجیر بدستان مادری عاشق بزنی و از این همه آه و این دل سوخته ککت هم نگزد!. و عصر هنگام فارغ از کار روزانه با خیال آسوده انگار که هیچ اتفاقی نیافته, با همسر و کودکانت به سینما بروی!. راهی نیست بجز اینکه مرده باشی.  
دغدغه های سابقم رفته رفته با خواندن هر سطر از رنجنامه اهمیت خود را از دست میدهد. دیگر میدانم چرا «اتحاداپوزسیون» شکل نمیگیرد. اتحاد هرگزمیان مواضع سرسختانه و آشکار سیاسی شکل نخواهد گرفت که میان انسانیت پنهان زنده هاست برای دستیابی به هدفی والا وانسانی. میدانم زیاد تفاوتی میان «داد»ستان به گفته محمد ملکی و آن «اشباح سرگردان بی تفاوت» نیست.
راهی بجز فریاد زنده ماندگان نیست. بیائیم طنین صدای زندانیان سیاسی باشیم. صدیق کبودوند,نرگس,مجید و... دهها و صدها انسان دیگر,رنج انسانیت زنده بگور شده را چنان بلند فریاد بزنیم تا زمین سفت بلرزه درآید,شکاف بردارد وآتشفشانها جاری شوند. بیائیم برای یکبارهم که شده برای نجات انسانیت متحد شویم

من ایمان دارم روزی فراخواهد رسید هرچند اگر من نباشم که عشق حاصل از این رنج ها آینده ای بهتر برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمین ایران و حتی جهان رقم خواهد خورد -نرگس محمدی

 آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت


شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند


دیگر کسی به  عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید


در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند


چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده  گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت


مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکهء درشت سیاهی
تصویر مینمودند

مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون  میریخت
آنها به خود میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب



شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها


شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست


آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...

فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: