۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

به استقبال بهار خواهم رفت با زخمهائی در قلب و چسب زخمی برانگشت


بهار که بازمیگردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باورکنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی میبیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتی گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمیگردند
گلهای دیگری می آیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمیگردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمیشود
چرا که هر چیزی واقعی است
.

فرناندو پسوآ
شاعر، نویسنده و مترجم و منتقد پرتغالی- ترجمه : حسین منصوری

اواخر سال 62 بود که با عده ای از رفقا دستگیرشدیم این که دلیلش چه بود موضوع این یادداشت نیست.من هنوز دانش آموز وجوانترین فرد در آن جمع بودم و چهره و چثه کوچکم در ان زمان مرا از آنچه واقعا بودم هم جوانتر نمایش میداد.آنقدر جوانتر که بقیه رفقا مرا برادر کوچک خودشان میخواندند. من را درحالی که  پشت یک پیکان سوار کرده بودند با دستبند و چهار محافظ! بداخل جائی بردند که از نمای بیرونی هیچ شباهتی به بازداشتگاه نداشت. بعد از بازجوئی ها ی اولیه مرا به داخل بندی که از چهار سلول تشکیل میشد منتقل کردند. در انجا بود که برای اولین بار با مفهوم دیوارهای بتنی و درآهنی و زندان و انتظار کشیدن آشنا شدم. صدای بقیه دوستان را در سلولهای مجاور میشنیدم واز دریچه آهنی میدیدم که گاه به گاه برای بازجوئی میبردنشان و این آخرین دیدارهای من با این رفقا بود. شب شد و دیر وقت,نمی دانستم  دقیقا چه ساعتی ست ناگهان در را باز کردند وبا پس گردنی به محل بازجوئی بردند. ظاهر بازجوی صبح  شیفتش را عوض کرده بود و شخص دیگری شروع به سوال و جواب های متداول کرد. بازجوی شیفت شب نگاهی طولانی به چهره کودکانه من کرد و یک کشیده محکم توی گوشم زد و گفت توجایت اینجا نیست برو آزادی! دیگه اینورا پیدات نشه. من شاید زندگی ام را مدیون آن کشیده و ان بازجو هستم. چرا که از بقیه رفقا دیگر هرگز خبری نشد.به همین سادگی...

از دربازداشتگاه که بیرون امدم حدود 3 نیمه شب بود . تا دم صبح صبرکردم و به رفیق دختری که از این قضایا جان سالم بدر برده بود سر زدم و وقایع را شرح دادم. دیگر ما دو نفر کاملا تنها شده بودیم. برسم گذشته جمعه ها به کوه میرفتیم و در طول هفته کار مطالعاتی میکردیم . حالا که سالها از ان روزها میگذرد اعتراف میکنم که در ان ماه هائی که ما تنها بازماندهای ان انسانهای فداکار, در کنار هم بودیم روابطمان عاشقانه شده بود. جوانتر ازآن بودیم که ادامه دهنده راه ایشان باشیم و بزرگتر از ان که نسبت به یکدیگر بی تفاوت بمانیم.

نزدیک بهار شده بود و احساسات ما ترکیب عجیبی بود از لذت عاشق بودن بهمراه  شرم فراموشی رفقای دربند و زخمهای عمیقی در قلبمان. بنابراین به پیشنهاد آن رفیق عزیز برای اینکه زخم رفقایمان را هرگز فراموش نکنیم و همیشه جلوی چشم مان باشند, تصمیم گرفتیم هردو بروی انگشت دستمان یک چسب زخم بزنیم تا نمادی باشد از زخم رفقای دربندمان

آرمانی که بخاطرش مبارزه نکنیم آرمان نیست. ذهنیتی که در عرصه عمل عینیت نیابد باد هواست و یاد زندانیان دربند چنانکه به شکل یک نماد درنیاید و در جلوی دیدگان قرار نگیرد فریبی بیش نخواهد بود

اکنون سالها از آن زمان میگذرد و بهار باز هم در راه هست, یاران قدیم رفتند و یاران دیگری هنوز دربندند. باز هم باید عاشقانه به استقبال بهار رفت با  زخمهائی در قلب وچسب زخمی برانگشت...

هیچ نظری موجود نیست: